جدول جو
جدول جو

معنی بهم زدن - جستجوی لغت در جدول جو

بهم زدن
(نَ)
مخلوط کردن و زیر و رو کردن. (فرهنگ فارسی معین). مخلوط کردن و بی ترتیب کردن و آشفته کردن. (ناظم الاطباء) : چای را بهم زدن، مجازاً، زیبا و دور از هر تیرگی و از هر زشتی:
بدو داد شنگل سپینود را
چو سرو سهی شمع بیدود را.
فردوسی.
شمع بیدود و نقش بیداغند.
نظامی.
رجوع به دود شود.
- آتش بی دود، کنایه از شراب. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بهم زدن
خراب کردن بی ترتیب کردن آشفته ساختن، باطل کردن، منحل کردن (جمعیت حزب و غیره)، مخلوط کردن زیر و رو کردن، قهر کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
بهم زدن
اخلال
تصویری از بهم زدن
تصویر بهم زدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
خراب کردن، باطل کردن
مخلوط کردن، زیر و رو کردن
آشفته کردن، به هم زدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بِ / بُ رَ تَ)
میان دو تن اختلاف ایجاد کردن. تفتین. رجوع به دوبهم زن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آ ثَ مَ)
یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
نظامی.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.
مولوی.
التطام، تلاطم، برهم زدن موج. سلقمه، برهم زدن دندان. (از منتهی الارب).
- پلک برهم زدن، چشم برهم زدن:
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
؟ (از لغت فرس اسدی).
- چشم برهم زدن، کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت:
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم.
فردوسی.
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت.
سعدی.
- دیده برهم زدن، چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است:
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست.
سعدی.
- مژه برهم نزدن، دیده برهم ننهادن:
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
متحیر ماندن. مات و مبهوت شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
برابر شدن. مساوی شدن:
بهم شود بزبان برت لفظ با معنی
اگرت جان سخنگوی با خرد بهم است.
ناصرخسرو.
- بهم بر شدن، مخلوط شدن و آمیخته شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ هََ زَ دَ / دِ)
مخلوطشده. درهم شده.
لغت نامه دهخدا
مایعی که از مواد مختلف باشد که با آلتی در هم آمیختن، چنانکه آش را با چمچه یا قاشق هم زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
یکی را بر دیگری زدن، تصادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بام زدن
تصویر بام زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم زده
تصویر بهم زده
مخلوط شده، درهم شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهت زدن
تصویر بهت زدن
خیره شدن شگفتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بم زدن
تصویر بم زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
((~. زَ دَ))
در هم آمیختن، به هم زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
((~. زَ دَ))
مضطرب کردن، پریشان کردن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی معین
به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
Stir, Whisk
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
remuer, fouetter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
revolver, batir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
mieszać, ubijać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
помешивать , взбивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
перемішувати , збивати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
roeren, kloppen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
rühren, schwenken
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
mexer, bater
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
mescolare, sbattere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
हिलाना , फेंटना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
নাড়া , ফেটানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
karıştırmak, çırpmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
젓다 , 휘젓다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
kuchochea, piga
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
搅拌 , 打蛋
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
かき混ぜる
دیکشنری فارسی به ژاپنی